عشق یعنی.........

عشق واقعی.........

 سلام دوستای گلم من این داستانو یه جایی خوندم گفتم شاید شماهم مثل من خوشتون بیاد براتون گذاشتم.لطفا نظریادتون نره


وحالا شروع داستان ....

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی

که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از

 لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی

 همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن

 را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

 بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

 

بروادامه مطلب.........


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:داستان بسیارزیبا وخواندنی,داستان عشق واقعی, ] [ 15:57 ] [ Leila ] [ ]